
قصه قاصدک و پیرمرد

قاصدک و پیرمرد و دوستی اونها خیلی جالبه… ممکنه شما دوستای زیادی داشته باشین، یا شاید فقط یک یا دو دوست داشته باشین. دوستای شما ممکنه کودک یا بزرگسال باشن. یا شاید دوستاتون سگ یا گربه یا هر نوع حیوان دیگه ایی باشه. بله، همه اینها قطعا می تونه درست باشه.
اما آیا تا به حال با یه گیاه دوست شدین؟ در هر صورت، این داستان در مورد یک پدربزرگ است که دوست بسیار خاصی داشت.
روزی روزگاری پیرمردی بود که توی یک کلبه کوچیک تنها زندگی می کرد. پیرمرد بچه و نوه نداشت. او نه همسری داشت و نه دوستانی. او به تنهایی زندگی می کرد.
هر روز که خورشید غروب می کرد و آسمون تاریک می شد، پیرمرد بیرون کلبه اش می نشست و با قاصدکی که توی باغش روییده بود صحبت می کرد.
پیرمرد برا قاصدک قصههای قدیمی تعریف میکرد، اونقدر قدیمی که هیچکس به یاد نمیآورد که آیا واقعاً اتفاق افتاده است یا نه؟! و قاصدک در سکوت به داستانهای پیرمرد گوش میداد.
یک روز عده ای از بچه ها که از کنار کلبه پیرمرد رد می شدن شنیدن که پیرمرد داره داستان تعریف میکنه. اما کسی رو ندیدن که گوش کنه. بچه ها وایستادن و به پیرمرد نگاه کردن…
بچه ها با تعجب گفتن: “این پیرمرد چه مشکلی داره؟” “او واسه کی داستان می گه؟”
اونها ایستادن و به قصه ها گوش دادن تا اینکه آسمون تاریک شد و پیرمرد به کلبه اش برگشت.
روز بعد، بچه ها واسه شنیدن داستان های بیشتر برگشتن.بعد از اینکه پیرمرد قصه رو تموم کرد، یکی از دخترا صدا زد: «پدربزرگ! داستانهات رو برایکی تعریف می کنی؟»
“پدربزرگ؟ من؟» پیرمرد تعجب کرد. تا اون زمان او متوجه کودکانی که اونجا ایستاده بودن و به داستانهاش گوش میکردن، نشده بود.
با تعجب گفت: «نه، من پدربزرگ نیستم. من فقط یک پیرمردم.» «من فرزند و نوه ندارم. من همسر و دوستی ندارم.»
یکی از بچه ها پرسید: “پس داستانت رو واسه کی تعریف می کنی؟”
پیرمرد پاسخ داد: “من قصه ها مو واسه این قاصدکی که درست همین جا کنار من رشد کرده تعریف می کنم..”
بچه ها نگاه کردن و برای اولین بار متوجه قاصدک کوچیک توی باغ پیرمرد شدن. اونها فکر کردن که چقدر عجیبه قصه گفتن واسه یه قاصدک…
پیرمرد در پاسخ به نگاه گیج شده بچه ها پاسخ داد: “او می دونه چطور گوش کنه.”
فردای اون روز وقتی بچه ها به کلبه برگشتن، پیرمرد ائنها رو دعوت کرد که کنارش بشینن . اونها نشستن و همراه با قاصدک به قصه های قدیمی گوش دادن.
و به این ترتیب، روز به روز، بچه ها برمی گشتن و به داستان های پیرمرد گوش می دادن. به او می گفتن: پدربزرگ.
یک روز صبح، وقتی بچه ها توی مدرسه بودند، پدربزرگ به حیاط خونه اش رفت و متوجه شد که قاصدک عوض شده است. گلبرگ های کوچیک و زرد رنگش ناپدید شدن و به جای آن ها موهای سفید دراومدن…
پدربزرگ به قاصدک گفت: «تو پیر شدی. “من هم پیر شدم.”
وزش باد موهای سفید قاصدک رو پراکنده کرد و دانه های اون رو در هوا پراکنده کرد. پدربزرگ به موهای سفیدی که توی هوا پرواز می کردن نگاه کرد و نفس عمیقی کشید….
روز بعد، وقتی بچهها واسه شنیدن داستانهای پدربزرگ به کلبه رسیدن، نه پدربزرگ رو پیدا کردن و نه قاصدک رو…
بنابراین دیگه به کلبه برنگشتن. اونها نمی دونستن که روزی ده ها قاصدک جدید از دونه هایی که باد پراکنده می کنه، شکوفا میشه….
بچه ها بزرگ شدن… قاصدک فراموش شد، پدربزرگ هم فراموش شد. اما داستانهای او، درست مثه دونههای قاصدک، همراه با بچههایی که بزرگ شدن پراکنده شدن.
اگه شما هم قاصدکها رو دوست دارید می تونید استیکرش رو روی دیوار بچسبونید و از دیدنش لذت ببرید.
- فروزان سام نژاد
- خرداد 23, 1402
- 44 بازدید